سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق اینترنتی


85/5/3 ::  12:50 عصر

بهترین کار همین است که تو نیز چو من


همه را با خودشان ، وابگذاری پس از این

 

 دست من رو شده و خال مرا هم خواندی


پس ، مرا باخته باید بشماری پس از این

برد با توست ، همین ! با لبخندی مغرور


می توانی بنشینی به کناری پس از این

 

پیش از آنی که من و تو سفر از خویش کنیم


عهد کن ، باز مرا دوست بداری پس از این

بیرون حیاط مثل هر روز , خیس بود از معاشقه شبانه اش با باران من فکر می کنم زندگی ترکیبی از عشق بازی هاست. هر کجا که عشق بازی نباشه , حتما زندگی هم نیست ...

 باغچه کم کم دارد پر می شود از نقطه های سبز .......دلم همیشه می تپد برای اینکه احساس جوانه را وقتی سر بلند می کند از زیر خاک بدانم .چه حس خوبی است جوانه زدن از زیر خاک , یا از زیر هر چیزی . کاش می شد جوانه بزنم از زیر تمام تنهایی هایم.............

   تمام امروز  به این فکر می کردم که اگر خدا بیاید مهمان من بشود چه دارم جلویش بگذارم؟!

نمی دانم خدا سیب بیشتر دوست دارد یا انار. سیب عطر دارد , انار دل

 به این فکر کردم چطور است دل انار را در بیاورم بمالم به عطر سیب!

 گاهی آدم از افکار خودش میخندد .خدا کند خدا هم به فکر من بخندد.خدا بخندد خیلی خوب است ،همان لحظه می شه یواشکی چیزهای خوب و آرزوهایت را بخواهی.............

 خدا اگر بیاید مهمانی به خانه من می دانم دلم جوانه می زند از زیر تنهایی ام

 خدا اگر بیاید ... خودم کفش های قشنگش را جفت می کنم پشت در ،اگر بیاید ... دستم را می گذارم زیر چانه , زل می زنم به نگاهش....

 راستی یادم بماند بپرسم " تو " کجاست ....همان  " تو " یی که همه دوستش دارند.

 خدا حتما می داند  کاش خدا آنقدر بماند که دلم بعد از جوانه اش میوه هم بدهد

 یک دانه سیب , یک دانه انار هر دویش را می دهم به خدا.

 

        

هنوز هم در کشاکش وهم و خیال هر روز با خود تنهایی خویش را تقسیم می کنم . نمی دانم چرا دل من طلسمی شده است بر گردن خودم آویخته ! دیگر از نوشتن و شعر خواندن و شعر گفتن خسته شده ام . نمی دانم در این دنیا چه می کنم ؟ هر روز با امیدی تازه از خواب به شتاب خورشید بر می خیزم و با خویش زمزمه می کنم امروز روز دیگریست ! اما به سادگی در انتهای شب در می یابم که نه ... ! اسیر سراب شدم ! تکرار روزهای قبل . صرف انرژی گزاف برای کشاندن تن خسته به روزی دیگر و طلوع آفتابی دیگر .

آغوش من همواره به روی عشقی تازه باز بوده است . اما دریغ ... ! روز جوانی هم گذشت ! و من اکنون نمی دانم از چه حرف بزنم ... از امید ... از وهم ..... از خیال ... ؟

روزی من از این شهر سفر خواهم کرد . تنها شماها می دانید که درون این شیفته محکم از غرور چه طوفانی به پاست ... این راز را به امانت به دست شما می سپارم ... دوستان هم نفسم  من نشکسته ام و هنوز یک مبارزم !

 

توی نگاهت عشقو دیدم،‌ تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس من به عشق تو رسیدم
توی کتابا عشقو خوندم عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید توی کتابا نقش چشماتو نشوندم
توروخدا برگرد من خیلی دلم واست تنگ شده ... من خیلی دوستت دارم
...
به حرفات ،‌ به دلداریات ،‌ به مهربونیا و محبتات

نمی دونم دیگه چه جوری بگم که خیلی بهت احتیاج دارم ... ...
از روزی که تو رفتی پریده رنگ شادی

اما خورشید می تابه مثل یه روز آبی
چطور هنوز پرنده داره هوای پرواز
چطور هنوز قناری سر میده بانگ آواز
مگه خبر ندارن تو نیستی در کنارم
چرا بهت نگفتن بی تو چه حالی دارم
لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده


نویسنده : حسین

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
8819


:: بازدید امروز :: 
2


:: بازدید دیروز :: 
6


:: درباره خودم ::

عشق اینترنتی
حسین
من هیچ نظری در مورد خودم ندارم

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عشق اینترنتی

:: دوستان من ::

شاعری از دیار بیستون
ترانه جیگر

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

تابستان 1385

:: موسیقی وبلاگ ::